ترجمه هدی جاودانی/ هزارداستان-شهرآرا؛ ادگار لورنس دکتروف، که به ای. ال. دکتروف شناخته میشود، متولد ۱۹۳۱ م. در نیویورک و بزرگشده محله برانکس است. او مدتی در کالج کنیون اوهایو فلسفه خواند و پس از آن در دانشگاه کلمبیا به تحصیل در رشته ادبیات نمایشی پرداخت. عمده شهرت دکتروف به واسطه رمانهای تاریخی اش، بهویژه رمان «رگتایم» (۱۹۷۵)، است. کتابخانه مدرن آمریکا در سال ۱۹۹۸، نام رگتایم را در میان ۱۰۰ رمان برتر انگلیسیزبان قرن بیستم اعلام کرد. علاوه بر این، دکتروف افتخارات ادبی بسیاری برای دیگر آثارش، از جمله «نمایشگاه جهانی» (۱۹۸۵)، «بیلی بتگیت» (۱۹۸۹) و «پیشروی» (۲۰۰۵)، در کارنامه خود ثبت کرده است. آنچه در ادامه میآید گزیدهای از مصاحبه جرج پلیمپتون، روزنامهنگار آمریکایی، با ای. ال. دکتروف در ماه مه ۱۹۸۶ است که از مجموعه مصاحبههای مجله پاریسریویو با عنوان «کار نویسنده» برگرفته شده است:
در نخستین دیدار، دکتروف به نظرم کمی گوشه گیر آمد. با وجود این، صدایی لطیف داشت، صدایی منحصربه فرد که توجهت را جلب می کرد. چهره اش کمی مبهوت به نظر می رسید، اما کاملا آشکار بود پیش از آنکه چیزی را به زبان بیاورد، درباره آن بسیار فکر کرده است.
یک بار به من گفتید که سخت ترین کار برای نویسنده، نوشتن یک یادداشت روزمره ساده یا دستورالعمل آشپزی است.
یاد یادداشتی افتادم که باید برای معلم یکی از فرزندانم، به علت غیبت در مدرسه، می نوشتم، کارولین که آن موقع دوم یا سوم دبستان بود. یک روز صبح داشتم صبحانه می خوردم که او با ظرف چاشت مدرسه ، بارانی اش و چیزهای دیگر، مقابلم ظاهر شد و گفت: «باید یک یادداشت به خاطر غیبتم به معلمم بدم و سرویس مدرسه هم تا چند دقیقه دیگه می آد.» بعد هم یک کاغذ و خودکار به دستم داد. در آن سن وسال حواسش به همه چیز بود. من هم با نوشتن تاریخ شروع کردم: «خانم فلانی عزیز، دخترم کارولین...» بعد دیدم نه، این طوری درست نیست. معلوم است که کارولین دختر من است. برگه را پاره کردم و دوباره شروع کردم. «دیروز، فرزندم...» نه، این طوری هم درست نیست. انگار دارم گواهی می نویسم. این کارم ادامه پیدا کرد تا زمانی که صدای بوق اتوبوس مدرسه را شنیدم. بچه وحشت کرده بود. تپه ای از کاغذهای مچاله شده روی زمین جمع شده بود و همسرم می گفت: «نمی تونم باور کنم که نتونستی یک یادداشت بنویسی. نمی تونم باور کنم...» بعد هم کاغذ و قلم را از من گرفت و چیزی روی کاغذ نوشت. من فقط داشتم تلاش می کردم یک یادداشت غیبت بینقص بنویسم. تجربه مهمی بود. نوشتن بی اندازه دشوار است، به خصوص کوتاه نوشتن.
زمانی که می نویسید -فارغ از یادداشت های روزانه و مثلا هنگام نوشتن یک رمان- چقدر نوشته هایتان را اصلاح می کنید؟
فکر نمی کنم تاکنون چیزی نوشته باشم و دست کم ۶ یا ۸ مرتبه آن را پاک نویس نکرده باشم. معمولا نوشتن یک کتاب، سال ها از من زمان می برد. رمان «نمایشگاه جهانی»ام یک استثنا بود. خیلی راحت آن را در حدود 7 ماه نوشتم. فکر می کنم خدا این رمان را به من هدیه داد.
یعنی زمانی که در حال نوشتن این کتاب بودید، احساس می کردید خدا با شما حرف می زند؟
نه، نه. من فقط تصور کردم او با خود تصمیم گرفته که خب این یکی سخت کار کرده، پس باید یک کتاب به او جایزه بدهم. مثلا فاکنر «گوربه گور»ش را شش هفته ای نوشته، یا استاندال «صومعه پارم» ش را دوازده روزه نوشته است. این ها اثبات می کنند که خدا با آن ها صحبت می کرده است، البته اگر نیازی به اثبات آن باشد.
در «نمایشگاه جهانی» کار جالبی انجام داده اید: نوشتن از زاویه دید رز و دونالد و خاله فرانسس و بعد هم قهرمان داستان. شما واقعا چندین صدای مختلف را به نمایش می گذارید. آیا جابه جایی زاویه دید میان این شخصیت ها کار دشواری بود؟
در طول سال های گذشته، جذب آثار حوزه تاریخ شفاهی شده بودم. چیزهایی که مردم درباره زندگی خود به مورخان شفاهی می گویند، فرم خاصی دارد که فکر می کنم توانسته ام آن را درک کنم. «نمایشگاه جهانی» هم در اصل زندگی نامه است و به همین خاطر به نظر می آید که با صدای قهرمان داستان روایت می شود. به نظر خودم، جالب ترین تغییرات در صدای شخصیت اصلی داستان، ادگار، اتفاق می افتد. ادگار هم زمان با یادآوری دوران کودکی اش، با گذر از روزهای خردسالی و نوجوانی اش، صدایی بچگانه به خود می گیرد. شیوه بیان و انتخاب کلمات و لحن او تغییر می کند، گویی که ادگار به تدریج به تسخیر خاطرات خود درمی آید.
چگونه همه این ها را محاسبه کردید؟
اصلا محاسبه ای در کار نبود. یکی از چیزهایی که به عنوان نویسنده باید می آموختم این بود که به عمل نوشتن اعتماد کنم، خودم را در موقعیت نوشتن قرار بدهم و چیزی را که می نویسم کشف کنم. در مورد همه آثارم چنین کاری کرده ام. خلق کتاب هایم همواره با اکتشاف همراه بوده است. البته لحظاتی هم وجود دارند که از خود می پرسم پیش فرض هایم هنگام انجام این کار چه بوده است و حالا دارم چه کاری انجام می دهم، اما یقینا در ابتدای کار، واقعا نمی دانم که چه اتفاقی قرار است بیفتد.
چه چیزی در ذهنتان زودتر شکل می گیرد؟ شخصیت ها؟ منظورتان از پیش فرض چیست؟ درون مایه آثارتان را می گویید؟
خب، هر چیزی میتواند باشد. میتواند یک صدا باشد یا یک تصویر. میتواند لحظهای عمیق از نوعی درماندگی شخصی باشد. مثلا درباره «رگتایم»، بی صبرانه میخواستم چیزی بنویسم. مقابل دیوار اتاق کار خانه ام در نیو راشل نشسته بودم و شروع کردم به نوشتن درباره دیوار. ما نویسندهها چنین روزهایی را هم تجربه میکنیم. بعد درباره خانهای نوشتم که دیوار در آن قرار گرفته بود. خانه در سال ۱۹۰۶ ساخته شده بود. به آن دوره تاریخی فکر کردم و اینکه خیابان برادویو آن موقع چه شکلی بوده است: ماشینهای برقی در طول خیابان تا انتهای تپه پایین میرفتند. مردم در تابستان لباسهای سفید میپوشیدند تا جذاب به نظر بیایند. تدی روزولت رئیس جمهور آمریکا بود، و به همین ترتیب، هر تصویر به تصویر دیگری ختم شد و این گونه بود که کتاب آغاز شد.
آیا می دانید که داستانتان در نهایت به کجا ختم می شود؟
نه در آن لحظه. روش کار من آن قدرها فکرشده نیست. معمولا برای اینکه مخاطبانم را راضی کنم به آن ها می گویم که روش کار من شبیه به رانندگی در شب است. شما تنها قسمتی از جاده را می بینید که نور چراغ های خودرو بر آن افتاده است و نه بیشتر، اما به همین طریق می توانید تا مقصد راه خود را ادامه دهید.
چند بار در فرایند نوشتنتان به بن بست رسیدید؟
اگر بن بستی در کار باشد که کتابی نوشته نمی شود، اما گاهی اتفاق می افتد. باید دوباره شروع کنید. اما اگر غرق مسیر شده باشید، ممکن است از رودخانه ها، آن سوی حصارها و درون کشتزارها و غیره سردرآورید، و ممکن است از مسیر خارج شده باشید و تا مدت ها متوجه نشوید. اگر در صفحه 100 کتابتان با مشکلی مواجه بشوید، احتمالا در صفحه 50 اتفاقی افتاده است. بنابراین باید ردپایتان را به عقب دنبال کنید تا مشکل را برطرف کنید. می بینید که شیوه کار من خیلی طاقت فرسا به نظر می آید -و همین طور هم هست- اما مزیتی فوق العاده دارد: هر کتاب هویت منحصربه فرد خود را دارد، به جای آنکه بازتابی از هویت نویسنده اش باشد. کتاب، خود، سخن می گوید و نه نویسنده آن. هریک از کتاب ها با دیگری فرق می کند، زیرا نویسنده به تمامی کتاب ها صدایی یکسان اعطا نمی کند. فکر می کنم همین امر نویسنده را زنده نگه می دارد.
شخصیت های داستان های شما با یکدیگر بسیار متفاوت اند. آیا شما نیز هم زمان با شخصیت هایتان تغییر می کنید؟
فکر می کنم که در این تغییر شریک هستم، مانند بازیگری که نقشی را ایفا می کند و با تغییر نقش، صدا و حرکات و فیزیک و گریم و همه چیز او نیز دچار تحول می شود.
مثلا زمانی که در خانه نشسته اید، مانند شخصیت هایتان رفتار می کنید؟
به نظرم نویسندگی گونه ای پذیرفته شده از اسکیزوفرنی توسط جامعه است و به این طریق، می توانید با سرنوشت ناخوشایند خود سر کنید. یک بار یکی از فرزندانم جمله ای درباره من گفت، حقیقت ترسناکی که باید از زبان یک کودک شنیده می شد: «بابا همیشه تو کتاباش قایم می شه.»